بس که در زلف تو دلها آب شد
حلقه هایش سربسر گرداب شد
دل شد از روی عرقناکش خراب
گنج در ویرانه ام سیلاب شد
زاهد خشک از هوای قامتش
سربسر آغوش چون محراب شد
باده خورد وچاک پیراهن گشود
می بده ساقی که فتح الباب شد
ز اشتیاق ماهی سیمین او
ماه عالمتاب چون قلاب شد
در حریم حسن محرم شد چو زلف
عمر هر کس صرف پیچ وتاب شد
در زمان حسن شورانگیزاو
خاک ساکن یک دل بیتاب شد
بس که شد سیراب سرواز اشک من
طوق قمری حلقه گرداب شد
لعل سیرابش ز خط شد خوش سخن
پاک گردد خون چو مشک ناب شد
می شود بیدار بخت عاشقان
چشم ساقی چون گران از خواب شد
خوشدلی فرش است در ویرانه ای
کز می روشن پراز مهتاب شد
وقت چشمی خوش که چون چشم حباب
محو در روی شراب ناب شد
هر که خم شد قامتش از بار درد
سجده گاه خلق چون محراب شد
خاکساری در جگر آبی نداشت
این سفال از اشک ما سیراب شد
هر که زیر باردلها صبر کرد
چون صنوبر از اولوالالباب شد
وقت چون شد غنچه را از شش جهت
بی نسیم صبح فتح الباب شد
از دل روشن جهان خالی نبود
این گهر در عهد ما سیماب شد
چشم شوخش در دلم خونی که کرد
از نسیم زلف مشک ناب شد
چشم صائب از تماشای رخش
چشمه خورشید عالمتاب شد